سیاحت غرب

سیاحت غرب

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 مقدمه(شرح و تفصیل بر داستان)

سیاحت غرب نام کتابی داستانی است که در اَن داستان به سرنوشت انسان پس از مرگ پرداخته می شود

این کتاب نوشته ی آقا نجفی قوچانی می باشد و با آنکه داستانی بیش نیست امّا تمام آن از آیات و روایات

استخراج شده است و بر اساس آنها نوشته و تدوین شده است.

منابع این کتاب در خود آن و به صورت پانویس نوشته شده است امّا از آنجا که این پانویس ها بلند وطولانی 

هستند و بعضا صفحه ای را به خود اختصاص می دهند از ذکر آنها در اینجا صرف نظر شده است.

علاوه بر این این کتاب توسط ما بازنویسی شده است تا ادبیات آن با ادبیات امروزی مردم سارگار تز باشد

امیدوارم  لذت ببرید.

یا علی

و من مردم پس ایستادم و بیماری بدنی که داشتم ندارم و تندرستم. خویشان من در اطراف جنازه برای

 من گریه می کنند و من از گریه ی آنها اندوهگینم و به آنها می گویم من نمرده ام بلکه بیماریم رفع شده

است،کسی گوش به حرف من نمی کند.

گویا مرا نمی بینند و صدای مرا نمی شنوند و دانستم که آنها از من دورند و احساس کردم که آن جنازه

را می شناسم،به خصوص پهلوی چپ او را که برهنه بود و چشمهای خود را به آنجا دوخته بودم و جنازه

را بعد از غسل و دیگر اعمال به سوی قبرستان بردند و من هم همراه آن جماعت رفتم و در میان آنها

بعضی از جانوران وحشی و درندگان از هر قبیل می دیدم که از آنها وحشت داشتم ولی دیگران وحشتی

نداشتند و جانوران نیز اذیتی نمی کردند و همانند انسان ها رفتار می نمودند.

جنازه را سراریز قبر نمودند و من از جهت علاقه مندی به آن جنازه وارد گور شدم.

پس از مدتی متوجه شدم که مردم قبر را پوشانده اند و من را در میان این جای تنگ و تاریک ترک کرده اند

و می بینم مردم به خانه هایشان می روند و حتی دوستان و همسر و بچه ی خودم  که شب روز درصدد

آسایش و رفاه آنها بودم به خانه می روند و مرا تنها می گذارند.از ببی وقایی آنها اندوهگین شدم و از

خوف ووحشت گور و تنهایی نزدیک بود دلم بترکد.

با حال غربت و وحشت فوق العاده و یأس از ماسوا(غیر خدا) در بالا سر جنازه نشستم،کم کم دیدم قبر 

می لرزد و از دیوار ها و سقف لحد خاک می ریزد به خصوص پایین پای قبر که بسیار تلاطم دارد گویی

موجودی آنجا را می شکافد تا وارد شود.

بالاخره قبر شکافته شد و دیدم که دو نفر با رویهای موحش و هیکل مهیب داخل قبر شدند.

مثل دیوهای قوی هیکل که از دو سوراخ بینی هایشان دود و شعله ی آتش بیرون می رود و گرز های

آتشین در دست داشتند و به صدای رعد آسا که گویا زمین و آسمان را به لرزه در آورد از جنازه پرسش

کردند:(( من ربّک؟))-خدای تو کیست؟- و من از ترس و وحشت زبان سخن گفتن نداشتم.

و ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



موضوعات مرتبط: داستان ، سیاحت غرب ، ،

برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 1 بهمن 1394برچسب:بهشت,جهنم,قیامت,آخرت,غرب,سیاخت غرب,خدا, ] [ 21:5 ] [ امیرحسین نفر ]
[ ]